ادبیات و فرهنگ
عصر پنج شنبه هجدهم شهریور 95 حرکت کردیم . ساعت 5 بعد از ظهر یکی از روزهای گرم دشتستان . از برازجان تا بقعه ی سید حسین در کازرون ، راهی نبود اما ترافیک سنگین آخر هفته ، حرکت ما را به شدت کند کرده بود . محمد با سارا بودند که رسول ، غزاله و ثنا نیز همراهشان بودند . من نیز با بتول و غزل بودم و نیما هم رانندگی می کرد . حسن و فروغ هم قرار بود که بعد از ما حرکت کنند . رسیدیم . ماشین هایمان را در پارکینگ قرار دادیم و زیر چند درخت انبوه فرش هایمان را گستردیم . جای را طوری انتخاب کرده بودیم که فردا ظهر ، در سایه سار درختان باشیم . چند رشته آب در آن محوطه پر درخت جاری بود اما کنار جویی که ما اتراق کرده بودیم ، آب حرکت نداشت و تا دلت بخواهد ، آشغال و زباله در جوی ریخته بودند . به نظر می رسید که مسئولان آنجا ، کمتر به بهداشت و زیبایی آن محیط توجه دارند . هر لحظه بر انبوهی جمعیت افزوده می شد . ضلع شرقی ما جوی آب بود و سمت غربمان چند چند ردیف پله ساخته بودند تا جمعیت بتوانند روی سکوهایی که برای نشستن و برافراشتن چادرهای مسافرتی تعبیه شده بود بروند . برای گذر از روی آب ، پلی سیمانی ساخته بودند که نه تنها نرده ای نداشت ، بلکه عرض آن نیز بسیار کم بود و هر بار که از روی آن می گذشتم ، احساس خطر می کردم . گنبد سید حسین بدون کاشی کاری بود و دو گنبد ناتمام نیز در کنارش به سمت بالا سر برآورده بود . درون آن البته زیبا و آینه کاری شده بود . شاید گنبد نیز در دست تعمیر بوده . دستشویی ها به اندازه ی کافی بودند اما به اندازه ی کافی تمیز نبودند . جایی که ما چادر برپا کرده بودیم ، شیب ملایمی داشت ولی درست یک متر شمال تر ، شیب تندتری داشت که من به زحمت روی آن شب را به روز رساندم . معلوم شد که در سیمان کاری های حاشیه ی جوی آب ، دقت لازم به عمل نیامده . قرار گرفتن چادری از چند جوان در نزدیکی ما نیز باعث شد تا خواب به چشممان نرود . آنان مدام قلیان می کشیدند و شب زنده داری می کردند و تمام شب را بیدار بودند و بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند و یا برای اثبات برد و باختشان در بازی هایی که انجام می دادند ، جر و بحث می کردند . صبح جمعه پس از خوردن کله پاچه که همسرم درست کرده بود ، غزل ، نیما ، محمد ، سارا ، حسن و رسول به روستای باستانی بیشابور رفتند و با دوربین ، غار شاپور را دیدند و با یکی از هنرمندان سنگ تراش در آن روستا دیدار کرده و برگشتند . من که هنوز خسته بودم و رمقی برایم نمانده بود ، خوابیدم . بعد که همه برگشتند ، بخش زیباتری از سفرمان آغاز شد . چند بازی دسته جمعی . اما خوش ترین بخش ، شنا بود . آب سرد بود اما حیفمان آمد که به آب نزنیم . ورود به چنان آبی در ابتدای امر مشکل بود . من می خواستم مقل دوران جوانی ، با پشتک به جوی آب بروم . روی لبه ی جوی ایستادم و داشتم جای پاهایم را امتحان می کردم که یکباره رسول از پشت سر هلم داد و در آب سرد افتادم . بالاخره با هر زحمتی بود به زیر آب رفتم . غزل و سارا نیز در جوی آمده بودند . رفتن زیر آب سرد ، برای ما دشوار بود . به همین جهت مسابقه ای ترتیب داده شد . من ، محمد ، رسول ، حسن و نیما به صورت دایره ای دورهم ایستادیم و یکی از بازی های کودکانه را آغاز کردیم . به ترتیب و به نوبت ، هر کسی انگشت میانی دستش را زیرانگشت شست قرار می داد و ضربه ای محکم به آب می زد . اگر صدای محکمی می داد و به اصطلاح خروس می شد ، خطر از سرمان می گذشت ولی اگر صدای ملایمی می داد و به اصطلاح کودکان سال های گذشته ی بنار ، باری ( نوعی ماکیان ماده ) می شد ، باید کاملا زیر آب می رفتیم . این کار را نیز مدتی ادامه دادیم و خندیدیم و سرمای آب را تحمل کردیم . ناهار را هم محمد و رسول و حسن آماده کردند . پس از ناهار کمی بازی کردیم و رو به راه شدیم . غروب از خواب بیدار شدم . ابتدا با همسرم نزد محمد رضا ملکی سری زدیم که چند روز پیش ، مادرش را از دست داده بود . آنگاه نزد مادرم رفتیم که این روزها حال و روز خوبی ندارد .